خیلی وقت بود منتظر اومدنت بودیم. ....تااینکه مامانی حالش بدبود ولی چیزی نمیگفت آخه تازه خواهر کوچولوت از دست داده بودیم 5ماهه باردار بودم که خواهر کوچولوت که آجی سقط شد. حالامامان باز خوشحال بود خدا یه فرشته کوچولوی دیگه داشت بهش میداد...به بابا گفت باباجواد باورش نمی شد تست داد مامانی مثبت بودخلاصه رفتم زیر نظردکتر ...دکتر گفتش باید عمل سرکلاژکنی تا بتونی بچه نگه داری .بدون اینکه فکر کنم قبول کردم...ولی یه مشکل بزرگ بود کسی نداشتم که بیمارستان پیشم باشه...تا اینکه خاله سحر و عمه نرگس وامیر عباس پسر خاله گفتن ما می یایم.کلی خوشحال شدم...دیگه بستری شدم وعمل کردم باخاله سحر رفتیم بیمارستان...چه نی نی های ...باخودم میگفتم یعنی میشه منم نینی مو...